راستش من اصلاً دوست ندارم خانوادم برام خرج کنن. هر وقت یه کاری از روی محبت برام انجام میدن، ته دلم ناراحت میشم. چند روزه داداشم گفته میخواد من و مامان رو بفرسته یه سفر زیارتی. البته هنوز ثبتنام نکردیم، اگه قسمت شد و رفتیم حتماً خبر میدم. همون روز اول که اینو گفت ناراحت شدم، گفتم یه مبلغی رو خودم میدم، اونم قبول کرد. ولی هنوز ته دلم ناراحتم، با خودم میگم داداشم مجرد هست شاید نباید قبول میکردم که اون خرج کنه.
این چند روزه خیلی درگیرم با این موضوع. همش به آیندهی داداشم فکر میکنم. از یه طرف، میدونم میخواد محبتاشو بهمون نشون بده، مخصوصاً به خاطر زحمتایی که مامان کشیده. همیشه هوامون رو داره. ولی من واقعاً ناراحتم. اصلاً دوست ندارم یه ریال خرج من کنه.
امروز که داشتم از پارک برمیگشتم، با خودم گفتم نون که داریم، ولی حالا که رد میشم، ۴ تا بگیرم واسه فردا. ما معمولاً نونهامونو میذاریم توی فریزر. رفتم جلو، کارت دادم به آقایی که اونجا نشسته بود. بعد من، سه نفر دیگه هم اومدن. حدود بیست دقیقه تو صف موندم. بعد اون سه نفر، آقا گفت کارت نمیکشم، نون نمیرسه. در حالی که هنوز داشتن نون کنجدی میزدن (که سه برابر نون معمولی قیمتشه). شاطر هم هی میگفت نون کمه.
با خودم گفتم خب ما که نون داریم، این همه وایسادم، سهتا بگیرم. یه خانوم قبل من بود، گفت ۵ تا میخوام. بهش گفت فقط ۲ تا ببر. خانومه نوناشو جمع میکرد، منم یه نگاهی به کارتای بقیه انداختم، دیدم هنوز چند نفر تو صفن. نوبتم که شد، گفت چند تا میخوای؟ گفتم راستش سهتا میخواستم، ولی چون نون کم میرسه، دو تا میگیرم. (با اینکه هنوز نون کنجدی داشتن و کسی نمیخواست.)
آقاهه که کارت میکشید گفت: «دست شما درد نکنه خانم...» و اسممو از رو کارت خوند. شاطر یه نون داد، نون بعدی یه کم مشکل داشت، گذاشتش کنار. همون آقا رفت نونو آورد، سنگاشو با چاقو درآورد، گفت: «اینم ببر.» یعنی در نهایت سهتا نون گرفتم. نونی که ناقص بود، پولشو هم نگرفت. گفتم کارت بکش. گفت: «نه خانم، ببر.»
تو راه برگشت با خودم گفتم: ببین، تو به خاطر بقیه از یه نون گذشتی، ببین خدا چجوری برات جبران کرد. بدون اینکه پولی بدی، یه نون اضافه هم گرفتی. واقعاً خدا خیلی مهربونه. مطمئنم جواب کارای خوب داداشمم میده، حتی زودتر از چیزی که فکرشو بکنم. خیالم راحت شد و یه کم از این فکرای تکراری در اومدم.