زنگ انشاء

۱۸ خرداد۱۱:۵۸


دیروز که کربلا بودیم، یهو یاد اولین سفرم به عراق افتادم…
اولین سفر آدم هیچ‌وقت از یادش نمیره. انگار هنوزم طعم اون لحظه‌ها رو می‌چشی.
بی‌اختیار اشک‌هات سرازیر میشه، دلت می‌لرزه، همه‌ی خاطره‌ها مثل فیلم جلوی چشمات رد میشه.
یاد همه می‌افتی… از خونواده گرفته تا رفقای قدیمی، حتی کسایی که شاید سال‌هاست ندیدیشون.
انگار یه لحظه خودتو فراموش می‌کنی… چون دلت اونجاست، پای اون گنبد طلایی، کنار اون خاک مقدس.
کربلا با آدم یه کاری می‌کنه که سخت میشه توصیفش.
زیارت‌اولی زیاد بود اونجا، حساشون برام خیلی آشنا بود…
انگار خودم رو دوباره اون روز اول دیدم.

جای همه‌تون خالیه واقعاً.
به یاد تک‌تک‌تون بودم.
این بار اما فرق داشت… این بار خودمو 

فراموش کردم
bahar .... | ۱۸ خرداد ۰۴ ، ۱۱:۵۸
۱۳ خرداد۱۲:۱۰


دیشب به مامان و داداشم گفتم:
خوبه این سفر رو می‌ریم، حداقل یه هفته لازم نیست آشپزی کنم. یکی دیگه غذا میاره، یه کم راحت می‌شم.

مامان فقط گفت: آخی...
بعدم رفت تو اتاق، بدون اینکه چیزی بگه.
سفره هنوز همون‌طور پهنه، کسی جمعش نکرد.

از صبح حالم خوب نبود. بی‌حال و کلافه‌م.
الانم ناهار نداریم.

منم؟
هیچی... فقط نشستم، نگاه می‌کنم. نه چیزی می‌گم، نه کاری می‌کنم.
یه جور خستگیه که هیچ‌چی دُرستش نمی‌کنه...



این پست رو ظهر انتشار دادم ولی حس کردم ناشکری کردم:))

خدایا ممنونتم که بدنم سالمه و آشپزی می کنم

خدایا شکرت همیشه مواد غذایی داریم

خدایا شکرت برای همه چی 

bahar .... | ۱۳ خرداد ۰۴ ، ۱۲:۱۰
۰۸ خرداد۲۲:۲۷

راستش من اصلاً دوست ندارم خانوادم برام خرج کنن. هر وقت یه کاری از روی محبت برام انجام می‌دن، ته دلم ناراحت می‌شم. چند روزه داداشم گفته می‌خواد من و مامان رو بفرسته یه سفر زیارتی. البته هنوز ثبت‌نام نکردیم، اگه قسمت شد و رفتیم حتماً خبر می‌دم. همون روز اول که اینو گفت ناراحت شدم، گفتم یه مبلغی رو خودم می‌دم، اونم قبول کرد. ولی هنوز ته دلم ناراحتم، با خودم می‌گم داداشم مجرد هست شاید نباید قبول می‌کردم که اون خرج کنه.

این چند روزه خیلی درگیرم با این موضوع. همش به آینده‌ی داداشم فکر می‌کنم. از یه طرف، می‌دونم می‌خواد محبتاشو بهمون نشون بده، مخصوصاً به خاطر زحمتایی که مامان کشیده. همیشه هوامون رو داره. ولی من واقعاً ناراحتم. اصلاً دوست ندارم یه ریال خرج من کنه.

امروز که داشتم از پارک برمی‌گشتم، با خودم گفتم نون که داریم، ولی حالا که رد می‌شم، ۴ تا بگیرم واسه فردا. ما معمولاً نون‌هامونو می‌ذاریم توی فریزر. رفتم جلو، کارت دادم به آقایی که اونجا نشسته بود. بعد من، سه نفر دیگه هم اومدن. حدود بیست دقیقه تو صف موندم. بعد اون سه نفر، آقا گفت کارت نمی‌کشم، نون نمی‌رسه. در حالی که هنوز داشتن نون کنجدی می‌زدن (که سه برابر نون معمولی قیمتشه). شاطر هم هی می‌گفت نون کمه.

با خودم گفتم خب ما که نون داریم، این همه وایسادم، سه‌تا بگیرم. یه خانوم قبل من بود، گفت ۵ تا می‌خوام. بهش گفت فقط ۲ تا ببر. خانومه نوناشو جمع می‌کرد، منم یه نگاهی به کارتای بقیه انداختم، دیدم هنوز چند نفر تو صفن. نوبتم که شد، گفت چند تا می‌خوای؟ گفتم راستش سه‌تا می‌خواستم، ولی چون نون کم می‌رسه، دو تا می‌گیرم. (با این‌که هنوز نون کنجدی داشتن و کسی نمی‌خواست.)

آقاهه که کارت می‌کشید گفت: «دست شما درد نکنه خانم...» و اسممو از رو کارت خوند. شاطر یه نون داد، نون بعدی یه کم مشکل داشت، گذاشتش کنار. همون آقا رفت نونو آورد، سنگاشو با چاقو درآورد، گفت: «اینم ببر.» یعنی در نهایت سه‌تا نون گرفتم. نونی که ناقص بود، پولشو هم نگرفت. گفتم کارت بکش. گفت: «نه خانم، ببر.»

تو راه برگشت با خودم گفتم: ببین، تو به خاطر بقیه از یه نون گذشتی، ببین خدا چجوری برات جبران کرد. بدون اینکه پولی بدی، یه نون اضافه هم گرفتی. واقعاً خدا خیلی مهربونه. مطمئنم جواب کارای خوب داداشمم می‌ده، حتی زودتر از چیزی که فکرشو بکنم. خیالم راحت شد و یه کم از این فکرای تکراری در اومدم.


bahar .... | ۰۸ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۲۷
۰۸ خرداد۱۱:۵۶

بعضیا رو نمی خوام ببینم

نه اینکه قهرم و نه اینکه از اونا متنفرم

فقط خسته ام. خسته از اینکه الکی می گفتم حالم خوبه. وانمود میکردم حالم کنارشون خوبه......

بعضیا کاری باهات می کنن که حتی نمی خوای نگاشون کنی..... وقتی ببینیشون و حتی اسمشون رو بشنوی اذیت میشی.

حالا هم سکوت می کنم و فقط دوری 

bahar .... | ۰۸ خرداد ۰۴ ، ۱۱:۵۶