زنگ انشاء

۱۳ خرداد۱۲:۱۰


دیشب به مامان و داداشم گفتم:
خوبه این سفر رو می‌ریم، حداقل یه هفته لازم نیست آشپزی کنم. یکی دیگه غذا میاره، یه کم راحت می‌شم.

مامان فقط گفت: آخی...
بعدم رفت تو اتاق، بدون اینکه چیزی بگه.
سفره هنوز همون‌طور پهنه، کسی جمعش نکرد.

از صبح حالم خوب نبود. بی‌حال و کلافه‌م.
الانم ناهار نداریم.

منم؟
هیچی... فقط نشستم، نگاه می‌کنم. نه چیزی می‌گم، نه کاری می‌کنم.
یه جور خستگیه که هیچ‌چی دُرستش نمی‌کنه...



این پست رو ظهر انتشار دادم ولی حس کردم ناشکری کردم:))

خدایا ممنونتم که بدنم سالمه و آشپزی می کنم

خدایا شکرت همیشه مواد غذایی داریم

خدایا شکرت برای همه چی 

bahar .... | ۱۳ خرداد ۰۴ ، ۱۲:۱۰

نظرات  (۲)

درک می کنم چی میگین ...آشپزی دوست دارم ولی فقط الان از اینکه مجبورم برم انجامش بدم متنفرم برای همین حاضرم همه روز از گشنگی تلف شوم ولی از روی اجبار نرم آشپزی کنم...

به قول پدرم وارد دوران سرکشی دیر رس شدم ،ولی....فقط خستگیه:)

به خاطر همه چیز خوشحال و ممنونم ولی فعلا فقط دلم می خواد یک کوچولو بکشم عقبم و بگم آره منم لوسم:)

پاسخ:
ممنونم درک می کنی عزیزم
کاش کاری از روی اجبار و تکراری نباشه، چون خسته کننده میشه. و حتی یه سری برنامه هاتو بهم میریزه

خدا قوت 

واقعا کار بزرگی می کنی 

جدی بدون تعارف میگم

شرمم شد

پاسخ:
عزیزم❤️
ممنونم دوست خوبم🌹🌹🌹

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">